روزی کشاورزی متوجّه شد
ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای
از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو
کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند
مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و
تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو
نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.....
ادامه مطلب ...