به اصفهان رفته بودم .
کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله افتاد
که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد .
بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به
طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار
دیگر هم تکرار کردم اما نیامد .
به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا
احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین
لحظه پدرش ......
ادامه مطلب ...