دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخریسی روزگار را میگذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آبهای مدیترانه برد. مرد میخواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایستهای برایش باشد. کشتی در نزدیکیهای مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانوادهای رسید که حرفهشان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچهبافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. اما این عاقبت بخیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط بردهدزدی ربوده شد که کشتیاش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار بردهفروشیاش برد. مردی که سازندهی دَکَل کشتی بود به ......
از نظر صدا نیز همیشه ناراحتیهایی برای مادرم پیش میآمد. صدای او هیچ وقت قوی نبود و با کمترین سرمایی که میخورد دچار بیماری «لارنژیت» میشد و هفتهها طول میکشید تا خوب شود. با این وصف مجبور بود به کارش ادامه دهد، تا جایی که سرانجام صدایش کم کم خراب شد. هیچ نمیتوانست به صدای خود اعتماد کند. گاه صدایش در وسط آواز میشکست یا ناگهان به زمزمه تبدیل میشد، آن وقت جمعیت میزد زیر خنده و برای او سوت میزد. غم و اندوهی که این حالت برای او ایجاد میکرد به سلامتش لطمه میزد و آخر اعصاب او را خراب کرد. کار او از این لحاظ به جایی رسید که دیگر کمتر با او قرارداد میبستند و بالاخره روزی رسید که دیگر عملاً قراردادی نداشت. به همین دلیل بود که من در پنج سالگی نخستین بار پا به صحنه گذاشتم. مادرم اصولاً ترجیح میداد که شبها مرا با خودش به تئاتر ببرد و در خانه تنهایم نگذارد. او در آن زمان در تماشاخانهی «کانتین» که در «آلدرشات» واقع بود بازی میکرد.......
در یک مهمانی دو پزشک سر میز با هم نشسته بودند، یکی از آنها پیر مردی بازنشسته و دیگری پزشکی جوان و مشهور بود.
دکتر جوان ، خسته و آشفته با خستگی خودش را روی صندلی انداخت و گفت: ای کاش این تلفن برای چند لحظه از کار می افتاد. از بس مریض و مراجعه کننده دارم، نمی توانم به کوچک ترین کاری برسم.
پزشک پیر به آرامی گفت: می توانم احساسات تو را به خوبی درک کنم، چون خودم زمانی دقیقا وضع تو را داشتم. اما خدا را شکرگذار باش که تلفنت به صدا در می آید. از اینکه مردم به تو محتاجند، خرسند باش. دیگر هیچ کس به من زنگ نمی زند، چقدر آرزو داشتم تلفنم به صدا ......
روزی روزگاری دو فروشنده کفش که به شرکتهای متفاوتی تعلق داشتند به یک کشور آفریقایی فرستاده شدند تا بازار کفش را در آن سرزمین بررسی کنند.
اولین فروشنده از این ماموریت خود متنفر بود. آرزو داشت که او را به این مأموریت نمی فرستادند. فروشنده دوم عاشق این مأموریت بود و به نظرش رسید که فرصت گرانبهایی را به شرکت او می دهند. وقتی این دو فروشنده وارد کشور آفریقایی شدند، درباره بازار محلی برای .......
کودکی 10 ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد .
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جدا بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند! در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد !
بعد از شش ماه خبر رسید که ........