وب سایت تفریحی ژیگول

بیوگرافی | اس ام اس | جوک | دانلود | آهنگ | فیلم | عکس | سرگرمی و تفریحی

وب سایت تفریحی ژیگول

بیوگرافی | اس ام اس | جوک | دانلود | آهنگ | فیلم | عکس | سرگرمی و تفریحی

ماهیگیر و مرد تاجر

یک تاجر امریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود . در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

از ماهیگیر پرسید : چقدر طول کشید تا این چند ماهی رو گرفتی ؟

ماهیگیر :مدت خیلی کمی.

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

ماهیگیر : چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقت را چیکار می کنی ؟

ماهیگیر: تا دیروقت می خوابم ، یه کم ماهیگیری می کنم با بچه ها بازی می کنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم.تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعداً اضافه ......


  ادامه مطلب ...

دختر مراکشی

دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ‌ریسی روزگار را می‌گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب‌های مدیترانه برد. مرد می‌خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته‌ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی‌های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده‌ای رسید که حرفه‌شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه‌بافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. ‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده‌دزدی ربوده شد که کشتی‌اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده‌فروشی‌اش برد. مردی که سازنده‌ی دَکَل کشتی بود به ......

 

ادامه مطلب ...

کودکی چارلی چاپلین

از نظر صدا نیز همیشه ناراحتی‌هایی برای مادرم پیش می‌آمد. صدای او هیچ وقت قوی نبود و با کم‌ترین سرمایی که می‌خورد دچار بیماری «لارنژیت» می‌شد و هفته‌ها طول می‌کشید تا خوب شود. با این وصف مجبور بود به کارش ادامه دهد، تا جایی که سرانجام صدایش کم کم خراب شد. هیچ نمی‌توانست به صدای خود اعتماد کند. گاه صدایش در وسط آواز می‌شکست یا ناگهان به زمزمه تبدیل می‌شد، آن وقت جمعیت می‌زد زیر خنده و برای او سوت می‌زد. غم و اندوهی که این حالت برای او ایجاد می‌کرد به سلامتش لطمه می‌زد و آخر اعصاب او را خراب کرد. کار او از این لحاظ به جایی رسید که دیگر کم‌تر با او قرارداد می‌بستند و بالاخره روزی رسید که دیگر عملاً قراردادی نداشت. ‏به همین دلیل بود که من در پنج سالگی نخستین بار پا به صحنه گذاشتم. مادرم اصولاً ترجیح می‌داد که شب‌ها مرا با خودش به تئاتر ببرد و در خانه تنهایم نگذارد. او در آن زمان در ‏تماشاخانه‌ی «کانتین» که در «آلدرشات» واقع بود بازی می‌کرد.......


 

ادامه مطلب ...

از اینکه مردم به تو محتاجند خرسند باش

در یک مهمانی دو پزشک سر میز با هم نشسته بودند، یکی از آنها پیر مردی بازنشسته و دیگری پزشکی جوان و مشهور بود.

دکتر جوان ، خسته و آشفته با خستگی خودش را روی صندلی انداخت و گفت: ای کاش این تلفن برای چند لحظه از کار می افتاد. از بس مریض و مراجعه کننده دارم، نمی توانم به کوچک ترین کاری برسم.

پزشک پیر به آرامی گفت: می توانم احساسات تو را به خوبی درک کنم، چون خودم زمانی دقیقا وضع تو را داشتم. اما خدا را شکرگذار باش که تلفنت به صدا در می آید. از اینکه مردم به تو محتاجند، خرسند باش. دیگر هیچ کس به من زنگ نمی زند، چقدر آرزو داشتم تلفنم به صدا ......


  ادامه مطلب ...

دو فروشنده کفش

روزی روزگاری دو فروشنده کفش که به شرکتهای متفاوتی تعلق داشتند به یک کشور آفریقایی فرستاده شدند تا بازار کفش را در آن سرزمین بررسی کنند.

اولین فروشنده از این ماموریت خود متنفر بود. آرزو داشت که او را به این مأموریت نمی فرستادند. فروشنده دوم عاشق این مأموریت بود و به نظرش رسید که فرصت گرانبهایی را به شرکت او می دهند. وقتی این دو فروشنده وارد کشور آفریقایی شدند، درباره بازار محلی برای .......


  ادامه مطلب ...